رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند.
بعدازظهر بود و گرمای جنوب. هر کس هر کجا جا بود کف چادر استراحت میکرد. آنقدر که جای سوزن انداختن نبود.
اگر میخواستی از این سر چادر به آن سر چادر سراغ وسایلت بروی، باید بال در میآوردی و از روی بچهها پرواز میکردی.
با این حال بعضیها سرشان را میانداختند پایین و از وسط جمعیت رد میشدند و دست و پا و گاهی شکم بسیاری را هم لگد میکردند و اگر کسی حالش را داشت، بلند میشد ببیند کیست و دارد چه کار میکند. برمیگشتند و میگفتند: «رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند.» آنها هم دوباره روانداز را روی صورتشان میکشیدند و لبخند زنان میخوابیدند.